قَـبَـس

ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس >:< موسی اینجا به امید قبسی می آید

قَـبَـس

ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس >:< موسی اینجا به امید قبسی می آید

قَـبَـس


ــــــــــــ بسم الله الرحمن الرحیم ـــــــــــــ

این‌جا رخصتی هست بـرای گفتن و شنفتن و فرصتی هست بــرای شکفتن!
فـانوس حقـایق این‌جـا نیز، بـا داغ لاله‌هــای سـرخ ایـن دیـار مـأنوس است و با فــرهنگ شـاهدان شهید، پیوندی دیرینه دارد.

این‌جـا، دقــایق زمان نیــز، بیرون از سلایق و عــلایق ملــحدان و هـرزگان رنگ می‌گیرد و انگاره‌های سیاست نیز، با نگاره‌های دیانت، صیانت می‌شود.

ـــــــــــــــــــــ <><><> ــــــــــــــــــــــ

به خاطره های خالی از بهار بگویید:
درد بی‌دردی را به بوته‌های خزان بسپارند و ساز هستی را در پردۀ درد بنوازند

باور دارم که درآشوبِ شهر ابتلاء، سهمِ فهمِ هرکس برابر نیست!
و یـقین دارم که در جـولانگاه خـون و خنجــر، بسیار باید چشید آتشِ دردِ صبوری را.
من تاریـخ را خـوانده ام، آرامش شیعۀ تنوری نایاب است!

ـــــــــــــــــــــ <><><> ــــــــــــــــــــــ

نقدهای مفید و سازندۀ شما را پذیرایم.
از نظرات چالشی شما نیز استقبال می‌کنم اما از پاسخ به کامنت‌های ناشناس و بدون آدرس معذورم.


بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرآت» ثبت شده است

دیروز  رفته بودم کرمان، بعداز زیارت و فاتحه‌خوانی برای شهدای آن دیار و بعد از ادای احترام به شهید بزرگوار سردار سلیمانی. مثل خیلی‌ از زائران که در دفتر یادبود سردار دل‌ها چیزی می‌نویسند، من هم جمله‌ای به یادگار نوشتم:

نمی‌دانم مِهر و مجاهدت و تقوای سردار سلیمانی با دل‌های مردم آزادۀ جهان چه کرده است، اما می‌دانم که هنوز هم مات و مبهوت غیرت مردانه‌اش هستم و به شهامتش، به رشادتش، به شیدایی‌اش، به مجاهدت‌های جانانه‌اش، به اخلاصش، به ولایتمداری‌اش و به آسمانی شدنش غبطه می‌خورم.

اینجا، از روح بلند شهید سلیمانی عزیز و همۀ شهیدان راه خدا استمداد می‌طلبم که در دنیای فتنه‌ها و آلودگی‌ها به درد بی‌ دردی گرفتار نشوم و تا ظهور مهدی آل محمد، عجل الله تعالی فرجه‌الشریف، ادامه دهندۀ راه و مرامشان باشم. ان‌شاءالله.

۳ نظر ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۲۱
مرآت ..

تهران شب‌های تاسوعا و عاشورا، درب ورود مراسم عزاداری محرم، پادگان 06

چند قدم بعد از محل توزیع آب و شربت، یک میز خطاطی صلواتی دیده می‌شد با یک آقای خطاط حرفه‌ای پشت میز در حال خوشنویسی.

**** ** ****

هرکس با سلیقه و انتخابش شعر یا شعاری را سفارش می‌داد و آقای خطاط هم برایش می‌نوشت.

یک خانم و آقای جوان با یک دخترک ناز به بغل. چند دقیقه ایستادند تا نوبت‌شان شد. بابای نوزاد از روی گوشی همراه چیزی را به خطاط نشان داد تا با خط نستعلیق برایش بنویسد.

آقای خطاط شروع  کرد به تحریر و دو دقیقه بعد:

گر دخـترکی پیـش پـدر ناز کند

گره کرب و بلای همه را باز کند.

از باباش پرسیدم اسم دخترت چیست. بابا و مامانش همزمان بدون مکث با یک کلمه جواب دادند: رقیه.

 

پرسیدم چند وقتشه. مامانش گفت 11 ماه.

انگیزۀ نامگذاری این دختر واضح بود. چون تیپ و قیافه بابا و مامانش واضح بود. چون شوق و افتخارشان به داشتن دختری با این نام آشکار بود...

 

خوب که جوان را نگاهش کردم، یاد اربعین دوسال قبل افتادم که جوان و خانمش را به همراه خانواده‌اش در سامراء دیده بودم... قرار بود بعد از اربعین به خانۀ بخت بروند!

با خودم گفتم: دنیا را ببین که با همۀ بزرگی‌اش، چه‌قدر کوچک است...

 

+ و من آن شب تا آخر مراسم، نام زیبای رقیه و مظلومیت سه سالۀ اباعبدالله از ذهنم جدا نمی‌شد...

 

پ.ن: جریان کثیف زن، زندگی آزادی کجاست تا ببیند شور و شعور مذهب در ایران اسلامی را و تماشا کند عمق دلدادگی به عاشورا و عشق به اباعبدالله علیه السلام را

۳ نظر ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۰۸
مرآت ..

نامۀ دوست من به من:

سلام دوست من، سلام به گوشت و خون و پوست من، امیدوارم با خواندن این نامه، نه بر خود بنازی و نه بر من بتازی و امیدوارم به خاطر تقلید از ادبیات نگارشی خودت از من دلخور نشوی!

می‌دانی که بسیار دوستت دارم و رفاقتم با تو بسی عمیق و وثیق است که این یادگار عهد عتیق است. رفاقتم با تو آن‌قدر نزدیک است که لب‌هایم بی‌اختیار به یادت می‌خندد و چشم‌هایم در فراقت می‌گرید. 

دوست عزیزم، خوب می‌دانی که با تو همیشه همراهم و بی تو، نوایی پر از آهم، ازاین‌رو، گاهی دلم برایت می‌لرزد آگاهی نیز هفت‌رنگِ نیرنگ‌هایم در هوایت رنگ می‌بازد تا رنگ باورم با نگاهت بال‌وپر بگیرد و در هوای یکرنگی‌ات به پرواز درآید!

می‌دانی که بعضی وقت‌ها به صبوری‌هایت غبطه می‌خورم و تلاش و مهربانی‌ات را در کوچه‌ها داد می‌زنم. گاهی نیز در خوابِ تو اشک غم می‌بارم و گاهی هم با ملودی خوبی‌هایت برای خودم شعر لالایی می‌سرایم...

دوست عزیز، من با تواَم و همراه تواَم و دوستدار تو. سال‌ها در خوشی‌ها و ناخوشی‌ها کنارت بودم و بازهم خواهم بود. در این سال‌ها گفتارت را بسیار شنیده‌ام، رفتارت را بسیار دیده‌ام و اخلاقت را مکرر چشیده‌ام. هر بار، به کارهای شایسته‌ات آفرین گفته‌ام و برایت هورا کشیده‌ام. جویندگی‌ات رشک‌برانگیز است و پویندگی‌ات تحسین‌برانگیز. از این‌که می‌بینم دوشت را برای کشیدن بار مشکلات عادت داده‌ای به خود  می‌بالم و از این‌که به سختی‌ها روی خوش‌نشان می‌دهی خوشحالم اما... و اما... و اما... 

...دوست من، هرچند تاکنون نَمایی از آزموده‌هایت را به یادگار نوشته‌ام و شَمایی از آموخته‌هایت را بر صفحۀ خاطرات نگاشته‌ام. اما همچنان برایت هراسناکم و هنوز بیمناکم که مبادا در فصل سیاهِ ریا و در فصل تبهکاری‌ها و طمع‌ورزی‌ها به درۀ سقوط بلغزی و به درد جانکاه هبوط گرفتار آیی. می‌ترسم که در فصل تراکم انگاره‌های متعجبانه، آرزوهای شیرینم را در بازنگاری دوبارۀ خوبی‌هایت برباد دهیی و خاطره خوش شوخ‌طبعی‌هایت را با توفان خشم و خیانت و خواهش از یادم بزدایی...

و حالا رفیق شفیق من، امروز دوست دارم به شیوۀ قدیمی‌ها چند جمله نصیحت برایت بنگارم. امید است قطره‌ای از قَدَر مقدّر باشد و طبع لطیفت از آن مکدّر نشود. پس:

همواره حق نگر باش و بر صراط مستقیم، پایدار بمان. هیچ‌گاه قبله را، قبله‌نما را و قبیلۀ قبله را فراموش مکن. هرروز جرعه‌ای از جام ادب بنوش و در کسب معرفت بکوش. مراقب غفلت‌ها و کفران نعمت‌ها باش، مراقب جهالت‌ها و کسالت‌هایت باش و لحظه‌ای برداشته هایت فریفته مشو... حریم حرمت‌ها را حفظ کن و به هم‌کیشانت عشق بورز. با واژه‌های طعن و تحقیر، دیگران را میازار، از نگاشتن یادداشت‌ها و برداشت‌های اغواگرانه بپرهیز، از ویروس کبر و کینه و کدورت حذر کن، در کارهایت بر کوه اخلاص تکیه بزن و همواره با عصای سفیدِ بصیرت قدم بردار... بدان که راه رسیدن به مقصد همیشه ایمن نیست و جادۀ سعادت و عاقبت‌به‌خیری خالی از اهریمن نیست، بدان که راه رستگاری آدمیان گاه باریک و تاریک و گاه شلوغ و پرترافیک است...

دوست عزیز، می‌دانم و می‌دانی که هم‌نسلی‌های من و تو با زبان نصیحت بیگانه‌اند. اما مطمئنم که تو از اندرزهای کلیشه‌ای نمی‌رنجی و از نصیحت‌های دستوری آزرده‌خاطر نمی‌شوی. پس به امید پذیرش این سیاهه، بدرود و خدانگه‌دار...

قرار بعدی ما، مقابل سی‌نما سپیده، نزدیک بهشت زندگان؛ همان‌جا که کسی با سبدی از سیادت منتظر ماست!

۳ نظر ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۶
مرآت ..

 

 صلی‌الله عَلیکَ یا اباعَبدالله 

 

پردۀ اول- در کلاس‌های تخصصی مکالمه، استاد زبان ما مرد به ظاهر متدیّن و متشرّعی نبود.  بلکه  مردی جنتلمن، اطوکشیده، ادکلن‌زده، شیک‌پوش، آستین کوتاه و کراواتی بود. اما در  وجدان کاری و رعایت حق‌الناس از بعضی هیأتی‌ها و خراباتی‌های پر نام و نشان امروزی جلوتر بود.

مثلاً محال بود کلاس‌هایش را با دقیقه ای تأخیر شروع کند! تمام وقت کلاس را به آموزش اختصاص می‌داد. از مباحث خارج از درس پرهیز می‌کرد. حتی به زبان آموزان هم اجازه نمی‌داد با طرح سئوالات خارج از موضوع، وقت کلاس را تلف کنند.

اهل متلک‌گویی و تیکه انداختن نبود. شوخی‌های بی مزه نمی‌کرد. حرف‌های جلف نمی‌زد، در انتقال مطلب، نوعاً از الفاظی استفاده می‌کرد که با عفتِ زنانه و حیای مردانه منافات نداشته باشد. هرگز نگاه طولانی به خانم‌های کلاس نداشت. مثال‌های درسی‌اش عموماً آموزنده، همراه با نکته های مثبت تاریخی و مبتنی بر سبک زندگی ایرانی بود. گاهی هم به مناسبت‌های روز، سخن پیشوایان دین و مفاخر علمیِ مشرق زمین را چاشنی مثال‌های درسی‌اش می‌کرد.

در تعلیم و تعلّم بسیار جدی و بی رودرواسی بود. مخصوصاً در برخورد با بچه‌های مذهبی کلاس، مو را از ماست می‌کشید. به حدی که بعضی‌ها تصور می‌کردند رفتارش با حزب اللهی‌ها از روی عناد و خصومت است. آن قدر جدی و سفارش ناپذیر بود که هیچ کس -چه خانم، چه آقا- جرأت نداشت ذره‌ای از او توقع ارفاق داشته باشد!

مهم‌تر از همه این‌که ایشان در  معانی لغات، گرامر و ادبیات زبان انگلیسی، انصافاً سرآمد بود. متون دشوار را مثل آب خوردن ترجمه می‌کرد. آن قدر به زبان انگلیسی مسلط بود که پا به پای گوینده بدون مکث ترجمه را بیرون می‌داد. مهارت و استادی‌اش حرف نداشت. آن طور که سایر اساتید آموزشگاه، نظر او را فصل الخطاب می‌دانستند...

پردۀ دوم- دهۀ اول محرم سال‌های قبل از کرونا از ساعت 7 صبح در مسجد قبای تهران جلسۀ تفسیر قرآن تشکیل می‌شد. تفسیری از نوع عمیق و ریشه‌ای که من بسیار دوستش داشتم و همه ساله پای ثابت آن بودم، روز پنجم بود که برحسب تصادف، این استاد جنتلمنِ سخت گیرِ بظاهر غیر مذهبی را دیدم که در جای مناسبی از مسجد برای استماع تفسیر قرآن نشسته بود. با زحمت جلو رفتم و داخل فشردگی جمعیت، نزدیک او  نشستم تا بعد از مجلس، ایشان را ببینم!

خدا را شکر در طول آن دورۀ پرکار و پربار، شاگرد خوبی برای او بودم و از این بابت خجالت زده‌اش نبودم. اما آن روز با دیدن ایشان، یک نکتۀ جدید آموختم که الی‌الابد در خاطرم باقی می‌ماند. آن روز دریافتم که در مورد عقیده و ایمان هیچ‌ مردی، نباید عجولانه قضاوت کرد! و نباید فقط به استناد ظاهر او نظر قطعی صادر کرد..

۳ نظر ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
مرآت ..

می‌خواهم در خلوت خلوص خانه‌ام، دریچه‌ای رو به کربلا بگشایم و آه نگاهم را در آسمان تیرگی‌ها، تا آن سوی مرزهای حماسه وعشق، امتداد دهم.

می‌خواهم قدم بر ساحل حادثه‌های داغِ فرات بگذارم و بند بندِ دلِ دربندم را با شرارۀ عشق عشیره‌های عاشورایی بگشایم.

می‌خواهم دست‌های نیازم را بر خاک تفتیدۀ کربلا بسایم و خاک سرخش را بر سر سودا زدۀ خویش بیفشانم! و جرعه‌های اجابت را از جامِ سقایتِ علمدارِ عشق، به تمنّا بنوشم....

می‌خواهم بپا خیزم و راهم را از کوفیان سست پیمان جدا سازم و در مسیر خون و خطر با خولیان زمان در آویزم و عشق را تا دروازه‌های ناگشودۀ عطش به تماشا بایستم..

می‌خواهم تیغ نفرینم را به سمت کوفیان دین فروش و شامیان خون آشام روانه سازم و دعای مدامم را بر اندام منادای کلام بنشانم و به نشانۀ تسلیم، پیمان پایداری و طاعتم را برآستان قدسی اباعبدالله‌ الحسین علیه السلام با مُهر مِهر او به آخر برسانم...

می‌خواهم شعر شعورم را با نوای جانبخش شور بیامیزم و با حنجرۀ زخمی از خنجر بیداد، فریاد برآورم:

 

یا ابا عبدالله

اِنّی سِلمُّ لِمَن سالَمَکُم و حَربُ لِمَن حارَبَکُم اِلی یَوم القیامَه...

۲ نظر ۳۰ تیر ۰۲ ، ۱۵:۵۲
مرآت ..

                                        

ولید‌بن عُقبه فرماندار مدینه بود. یزید او را موظف کرد تا از حسین‌ بن علی علیه‌السلام بیعت بگیرد و... اما، امام در جواب ولید فرمود:  انّا اهل بیت النُبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة و بنا فتح‌الله و بنا ختم‌ الله و یزید رجلًُ فاسق، شاربُ الخَمر، قاتل النَفس المُحرّمة، مُعلنًُ بالفِسق و «مِثْلِی لَا یُبَایِعُ مِثْلَهُ»

ما خاندان نبوت و معدن رسالتیم، ما مکان آمد و شد فرشتگانیم. اسلام به واسطۀ ما آغاز شد و به دست ما به انجام می‌رسد. اما، یزید فاسق و شرابخوار است، قاتل انسان‌های محترم است. آشکارا فسق و فجور می‌کند و حد و مرز الهی را می‌شکند، و «کسی مثل من با کسی مثل یزید بیعت نمی‌کند»

امام می‌توانست در پاسخ به ولید بفرماید: من با یزید بیعت نمی‌کنم، اما فرمود: «شخصیتی مثل من، با کسی مثل یزید بیعت نمی‌کند!»

این پاسخ کلیدی، همان رمز و راز مبارزات شیعه است که مسیر جهاد و مقاومت را علیه جباران و ستم پیشگانِ زمان، گشوده است.

 

امام با این پاسخ، خط مبارزه با ظلم را ترسیم فرمود. تا چراغی باشد فرا راه بشریت، برای همۀ فصل‌ها و نسل‌های تاریخ.

یعنی هر کس که پیرو حسین است؛ با کسی که خوی یزیدی دارد، دست دوستی و بیعت نمی‌دهد.

یعنی، نه فقط حسین فاطمه، که هر که مثل اوست، ننگ ذلت را نمی‌پذیرد.

یعنی هرکس می‌خواهد آزاده باشد، باید لباس رزم بپوشد و آمادۀ ستیز باشد. باید بر ظالمان و شرابخوارگانی چون یزید بشورد و با آن‌ها بجنگد.

۲ نظر ۲۸ تیر ۰۲ ، ۲۱:۵۰
مرآت ..

دیروز نیمکرۀ چپ مغزم را خانه تکانی کردم. خیلی دَرهم و بَرهم بود. انباشته بود از دعاوی جور واجور و لبریز بود از یافته‌های نابافته، از بایسته‌های نادانسته، از دانسته‌های ناشایسته‌ و از خواسته‌های ناپیراسته. از یاخته‌ها و گداخته‌های نابرساخته و از برساخته‌های نابرخاسته!

اماً چون فرصت بهسازی و مرتب سازی این همه داشته‌های انباشته را نداشتم. به ناچار، همه را جمع و جور کردم گذاشتم سرکوچه برای ضایعاتی‌های زحمتکش سازمان بازیافت.

امروز عصر که به خانه بر می‌گشتم، دیدم هنوز اونجاست! و هیچ‌کس اونها رو نبرده! اولش تعجب کردم و پنداشتم که انباشته‌های ریز و درشت ذهنم، حتی به قدر یک کارتن خالی و مشمّا پاره هم نمی‌ارزد...

اما زود فهمیدم که دلیلش این نیست! دلیلش این است که حتی در سازمان عریض و طویل بازیافت هم، قوۀ عاقله و تفکر بالغه‌ای برای بهسازی و بومی‌سازیِ افاضات و اضافات نسل زد (z) یافت نمی‌شود! :))

۸ نظر ۲۶ تیر ۰۲ ، ۲۲:۲۳
مرآت ..

«در شب جمعۀ گذشته که بیست و هشتم ماه محرم‌الحرام بود، عالیجناب میرزا محمد، پسر آخوند ملا عبدالجلیل لاهیجی که در دارالخلافه (یعنی تهران خودمون) مشغول تحصیل علوم دینیّه است، با جمعی از طلاب به قصد زیارت امامزادۀ واجبُ‌التعظیم، حضرتِ عبدالعظیم از شهر بیرون رفته، در حوالی دروازۀ شاهزاده عبدالعظیم کیسۀ پولی که یکصد و چهل تومان وجه اشرفی و ریال در آن بوده است، پیدا کرده که بعد از ورود به شاهزاده عبدالعظیم جویای صاحب پول شده، آخرالامر معلوم شد که وجه مزبور از سید چاوش کربلایی بوده است. پس از آنکه نشان و علامات کیسه را داده، وجه مزبور را تمام و کمال تسلیم صاحبش نموده و هر قدر که صاحب تنخواه اصرار کرده است که پنج شش تومان به جهت خود بردارد، قبول نکرده است.»

 

نقل، عیناً از روزنامۀ وقایع اتفاقیه شماره 246 سال 1272 ( 130 سال قبل)

 

این هم اصل سند 

                    دریافت

+ حساب کردم دیدم اون موقع با این پول می شد سه تا خانۀ ویلایی 1000 متری با کلی دار و درخت در شمال تهران بخرند!!

پ.ن:

  1. رفته بودم کتابخانۀ ملی، بعد از انجام کار، سری هم به غرفۀ فروش زدم. دیدم چند نسخه از کتاب‌های خطی قدیم به صورت زیبا و خوش ترکیب به زیور طبع آراسته شده و داخل ویترین چشم‌انتظار مشتری نشسته‌اند! وسوسه شدم یک مجلد روزنامۀ وقایع اتفاقیه (شامل 130 شماره) و یک جلد مثنوی معنوی ابتیاع نمودم که مثنوی‌اش در بین راه به یادگار رفت و روزنامه‌اش ماندگار شد برای خودم:)
  2. صرفنظر از محتوا و قدمت روزنامۀ وقایع اتفاقیه، سبک نگارش آن برایم جالب بود. به همین خاطر خریدم.
۰ نظر ۲۵ تیر ۰۲ ، ۲۲:۴۲
مرآت ..

سال 97 یک آقا پسر 19 ساله ارومیه‌ای با اسم حقیقی وبلاگ می نوشت. (البته از نوع کپی پیست)

به شیوۀ نوبلاگرها، دوسه بار برای من کامنت گذاشت که به وبش سر بزنم. من هم به خاطر تشویق او چندبار برایش نظر نوشتم و به بعضی از بچه ها هم سپرده بودم برایش نظر بنویسند و هوایش را داشته باشند.

این آقا پسر گل، در حد خودش، هم با هوش بود، هم با سلیقه بود و هم روحیۀ کار و تلاش خوبی داشت. اما یک عیب هم داشت. عیبش این بود که سال چهارم دبیرستان «نظام قبلی» درس را رها و همۀ وقتش را صرف وبلاگش کرده بود.

چند بار با ایمیل برایش عریضه نوشتم. یک بار هم در سفر به ارومیه با دعوت پدرش مهمانشان بودم و کلی با او حرف زدم. بالاخره توصیه ها افاقه کرد و آقا‌بهنام قول داد موقتاً وبلاگ را رها کند و درس خواندن را جدی بگیرد...

چند روز قبل، آقا بهنام را همراه پدر و برادرش به طور اتفاقی در حوالی دانشگاه صنعتی شریف دیدم. (با کلی خوش و بش و گفت و شنود و باهم بودن و...)

خوشحال شدم وقتی دیدم روحیۀ شاد و مذهبی‌اش را همچنان حفظ کرده و با حفظ اصالت‌های خانوادگی‌ دارد از دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران فارغ التحصیل می‌شود...

+ زیرکی، زرنگی، هنر، دانش، بینش، اعتماد به نفس و خانواده دوستی ‌اش واقعاً تحسین برانگیز بود.

پ.ن: آینده ای روشن و درخشان برایش آرزو دارم...

۴ نظر ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۹:۲۶
مرآت ..

هنوز هم دارند بعضی‌ها القاء می کنند که محمد رضا پهلوی فردی وطن‌پرست و مدافع تاریخ و تمدن ایران بوده است. اما اگر نیم‌نگاهی منصفانه به تاریخ سیاسی و فرهنگی دورۀ پهلوی بیندازیم، می‌فهمیم که چنین ادعایی از اساس دروغ است. به عنوان مثال: جداسازی بحرین از قلمروی ایران به دستور مستقیم انگلیس و توسط شاه ایران اتفاق افتاده است. اسدا... علم وزیر دربار شاهنشاهی در این  زمینه این‌جور نوشته است:

«شورای امنیت سازمان ملل به اتفاق آراء، میل مردم بحرین را در داشتن استقلال کامل تصویب کرد. نمایندۀ ایران هم فوری آن را پذیرفت. خنده ام گرفته بود از این‌که گویندۀ رادیو ایران طوری با غرور این خبر را می‌خواند که گویی بحرین را فتح کرده‌ایم!»

«ولی این خنده به آن معنی نیست که من با این کار مخالفت دارم. شاید [به] طرز اجرای آن یا در اصل مطلب که همۀ اقلیت‌های ایرانی در همۀ شیخ نشین‌ها به رسمیت شناخته شوند، حرف داشته باشم» !!

اما عَلَم، بالاخره دلیل واگذاری بحرین را برای ثبت در تاریخ با کمی تحریف این‌جور می‌نویسد:

«اگر بحرین را نگه می داشتیم باید با دنیای عَرب جدال و کشمکش می‌کردیم که این‌کار برای ما هزینۀ سنگینی داشت...ما فقط یک راه برای حفظ بحرین می‌توانستیم انتخاب کنیم: 1- یا قطع رابطۀ کلی با دنیای عرب 2- یا اتحاد نظامی با اسرائیل»

گویا دولت انگلیس، شاه ایران را مجبور کرده بود که به یکی از آن دو گزینه تن در دهد. 

حیف است نگویم که یکی دوساعت بعد از رأی شورای امنیت سازمان ملل، محمدرضا پهلوی شخصاً استقلال بحرین را تبریک گفت!!

و حالا بخوانید نظر هویدا نخست وزیر معدوم رژیم شاهنشاهی را. وقتی که در یک جلسه حزبی از او علت واگذاری بحرین را سئوال کردند، این جور پاسخ داد: «به هیچ کس مربوط نیست. دختر خودمان بود به هرکس می خواستیم شوهرش دادیم»

 

 

پ.ن:

  • یادداشت های علم (جلد1 صفحۀ 376 و 377)  (جلد 2 صفحۀ 48 و 49)
  • تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران، سرهنگ غلامرضا نجاتی، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، ج1، ص 355
  • روند انفصال بحرین از ایران، علیرضا ذاکر اصفهانی، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول،1391، ص 107
۱ نظر ۲۳ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۶
مرآت ..