قَـبَـس

ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس >:< موسی اینجا به امید قبسی می آید

قَـبَـس

ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس >:< موسی اینجا به امید قبسی می آید

قَـبَـس


ــــــــــــ بسم الله الرحمن الرحیم ـــــــــــــ

این‌جا رخصتی هست بـرای گفتن و شنفتن و فرصتی هست بــرای شکفتن!
فـانوس حقـایق این‌جـا نیز، بـا داغ لاله‌هــای سـرخ ایـن دیـار مـأنوس است و با فــرهنگ شـاهدان شهید، پیوندی دیرینه دارد.

این‌جـا، دقــایق زمان نیــز، بیرون از سلایق و عــلایق ملــحدان و هـرزگان رنگ می‌گیرد و انگاره‌های سیاست نیز، با نگاره‌های دیانت، صیانت می‌شود.

ـــــــــــــــــــــ <><><> ــــــــــــــــــــــ

به خاطره های خالی از بهار بگویید:
درد بی‌دردی را به بوته‌های خزان بسپارند و ساز هستی را در پردۀ درد بنوازند

باور دارم که درآشوبِ شهر ابتلاء، سهمِ فهمِ هرکس برابر نیست!
و یـقین دارم که در جـولانگاه خـون و خنجــر، بسیار باید چشید آتشِ دردِ صبوری را.
من تاریـخ را خـوانده ام، آرامش شیعۀ تنوری نایاب است!

ـــــــــــــــــــــ <><><> ــــــــــــــــــــــ

نقدهای مفید و سازندۀ شما را پذیرایم.
از نظرات چالشی شما نیز استقبال می‌کنم اما از پاسخ به کامنت‌های ناشناس و بدون آدرس معذورم.


بایگانی
يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۴۲ ب.ظ

آقازاده هم آقازاده های قدیم :)

«در شب جمعۀ گذشته که بیست و هشتم ماه محرم‌الحرام بود، عالیجناب میرزا محمد، پسر آخوند ملا عبدالجلیل لاهیجی که در دارالخلافه (یعنی تهران خودمون) مشغول تحصیل علوم دینیّه است، با جمعی از طلاب به قصد زیارت امامزادۀ واجبُ‌التعظیم، حضرتِ عبدالعظیم از شهر بیرون رفته، در حوالی دروازۀ شاهزاده عبدالعظیم کیسۀ پولی که یکصد و چهل تومان وجه اشرفی و ریال در آن بوده است، پیدا کرده که بعد از ورود به شاهزاده عبدالعظیم جویای صاحب پول شده، آخرالامر معلوم شد که وجه مزبور از سید چاوش کربلایی بوده است. پس از آنکه نشان و علامات کیسه را داده، وجه مزبور را تمام و کمال تسلیم صاحبش نموده و هر قدر که صاحب تنخواه اصرار کرده است که پنج شش تومان به جهت خود بردارد، قبول نکرده است.»

 

نقل، عیناً از روزنامۀ وقایع اتفاقیه شماره 246 سال 1272 ( 130 سال قبل)

 

این هم اصل سند 

                    دریافت

+ حساب کردم دیدم اون موقع با این پول می شد سه تا خانۀ ویلایی 1000 متری با کلی دار و درخت در شمال تهران بخرند!!

پ.ن:

  1. رفته بودم کتابخانۀ ملی، بعد از انجام کار، سری هم به غرفۀ فروش زدم. دیدم چند نسخه از کتاب‌های خطی قدیم به صورت زیبا و خوش ترکیب به زیور طبع آراسته شده و داخل ویترین چشم‌انتظار مشتری نشسته‌اند! وسوسه شدم یک مجلد روزنامۀ وقایع اتفاقیه (شامل 130 شماره) و یک جلد مثنوی معنوی ابتیاع نمودم که مثنوی‌اش در بین راه به یادگار رفت و روزنامه‌اش ماندگار شد برای خودم:)
  2. صرفنظر از محتوا و قدمت روزنامۀ وقایع اتفاقیه، سبک نگارش آن برایم جالب بود. به همین خاطر خریدم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی