به خاطره های خالی از بهار بگویید: درد بیدردی را به بوتههای خزان بسپارند و ساز هستی را در پردۀ درد بنوازند
باور دارم که درآشوبِ شهر ابتلاء، سهمِ فهمِ هرکس برابر نیست! و یـقین دارم که در جـولانگاه خـون و خنجــر، بسیار باید چشید آتشِ دردِ صبوری را. من تاریـخ را خـوانده ام، آرامش شیعۀ تنوری نایاب است!