سال 97 یک آقا پسر 19 ساله ارومیهای با اسم حقیقی وبلاگ می نوشت. (البته از نوع کپی پیست)
به شیوۀ نوبلاگرها، دوسه بار برای من کامنت گذاشت که به وبش سر بزنم. من هم به خاطر تشویق او چندبار برایش نظر نوشتم و به بعضی از بچه ها هم سپرده بودم برایش نظر بنویسند و هوایش را داشته باشند.
این آقا پسر گل، در حد خودش، هم با هوش بود، هم با سلیقه بود و هم روحیۀ کار و تلاش خوبی داشت. اما یک عیب هم داشت. عیبش این بود که سال چهارم دبیرستان «نظام قبلی» درس را رها و همۀ وقتش را صرف وبلاگش کرده بود.
چند بار با ایمیل برایش عریضه نوشتم. یک بار هم در سفر به ارومیه با دعوت پدرش مهمانشان بودم و کلی با او حرف زدم. بالاخره توصیه ها افاقه کرد و آقابهنام قول داد موقتاً وبلاگ را رها کند و درس خواندن را جدی بگیرد...
چند روز قبل، آقا بهنام را همراه پدر و برادرش به طور اتفاقی در حوالی دانشگاه صنعتی شریف دیدم. (با کلی خوش و بش و گفت و شنود و باهم بودن و...)
خوشحال شدم وقتی دیدم روحیۀ شاد و مذهبیاش را همچنان حفظ کرده و با حفظ اصالتهای خانوادگی دارد از دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران فارغ التحصیل میشود...
+ زیرکی، زرنگی، هنر، دانش، بینش، اعتماد به نفس و خانواده دوستی اش واقعاً تحسین برانگیز بود.
پ.ن: آینده ای روشن و درخشان برایش آرزو دارم...