در سپیده دمی که بی ظهور تو، سیاهی میزاید، دلم مجالِ خیالی محال میخواهد.
یادم نیست، آن روز در چه حال و هوایی بودم که این جمله را نوشتم. اما میدانم هرجا از نسیم و سپیده و سحر، حرفی به میان میآید، ذوق نداشتهام بی اختیار گل میکند و وسواسم را با گلواژههای نور و رهایی و ظهور، طراوت و طهارت میبخشد.
و هرجا از سردی و سکوت و هجران، حرفی روایت شود، احساسم را با غمواژههایی از جنس حسرت و اندوه و آه، چالاکی و حرارت میبخشد...
بیجذبه محال است ز دل ناله برآید // فریاد، دلیل است که فریادرسی هست
پ.ن: بیت آخر از جناب صائب تبریزی.
۲ نظر
۲۱ تیر ۰۲ ، ۱۱:۵۶