دیروز رفته بودم کرمان، بعداز زیارت و فاتحهخوانی برای شهدای آن دیار و بعد از ادای احترام به شهید بزرگوار سردار سلیمانی. مثل خیلی از زائران که در دفتر یادبود سردار دلها چیزی مینویسند، من هم جملهای به یادگار نوشتم:
نمیدانم مِهر و مجاهدت و تقوای سردار سلیمانی با دلهای مردم آزادۀ جهان چه کرده است، اما میدانم که هنوز هم مات و مبهوت غیرت مردانهاش هستم و به شهامتش، به رشادتش، به شیداییاش، به مجاهدتهای جانانهاش، به اخلاصش، به ولایتمداریاش و به آسمانی شدنش غبطه میخورم.
اینجا، از روح بلند شهید سلیمانی عزیز و همۀ شهیدان راه خدا استمداد میطلبم که در دنیای فتنهها و آلودگیها به درد بی دردی گرفتار نشوم و تا ظهور مهدی آل محمد، عجل الله تعالی فرجهالشریف، ادامه دهندۀ راه و مرامشان باشم. انشاءالله.
تهران شبهای تاسوعا و عاشورا، درب ورود مراسم عزاداری محرم، پادگان 06
چند قدم بعد از محل توزیع آب و شربت، یک میز خطاطی صلواتی دیده میشد با یک آقای خطاط حرفهای پشت میز در حال خوشنویسی.
**** ** ****
هرکس با سلیقه و انتخابش شعر یا شعاری را سفارش میداد و آقای خطاط هم برایش مینوشت.
یک خانم و آقای جوان با یک دخترک ناز به بغل. چند دقیقه ایستادند تا نوبتشان شد. بابای نوزاد از روی گوشی همراه چیزی را به خطاط نشان داد تا با خط نستعلیق برایش بنویسد.
آقای خطاط شروع کرد به تحریر و دو دقیقه بعد:
گر دخـترکی پیـش پـدر ناز کند
گره کرب و بلای همه را باز کند.
از باباش پرسیدم اسم دخترت چیست. بابا و مامانش همزمان بدون مکث با یک کلمه جواب دادند: رقیه.
پرسیدم چند وقتشه. مامانش گفت 11 ماه.
انگیزۀ نامگذاری این دختر واضح بود. چون تیپ و قیافه بابا و مامانش واضح بود. چون شوق و افتخارشان به داشتن دختری با این نام آشکار بود...
خوب که جوان را نگاهش کردم، یاد اربعین دوسال قبل افتادم که جوان و خانمش را به همراه خانوادهاش در سامراء دیده بودم... قرار بود بعد از اربعین به خانۀ بخت بروند!
با خودم گفتم: دنیا را ببین که با همۀ بزرگیاش، چهقدر کوچک است...
+ و من آن شب تا آخر مراسم، نام زیبای رقیه و مظلومیت سه سالۀ اباعبدالله از ذهنم جدا نمیشد...
پ.ن: جریان کثیف زن، زندگی آزادی کجاست تا ببیند شور و شعور مذهب در ایران اسلامی را و تماشا کند عمق دلدادگی به عاشورا و عشق به اباعبدالله علیه السلام را
از نوادگان پیاله و دردم .
به دنبال طبیب می گردم...
+ نوحه:
یا حسین دوای دردم. هر نفس همیشه هر دم، آرزوم فقط همینه تا ابد دورت بگردم...
نامۀ دوست من به من:
سلام دوست من، سلام به گوشت و خون و پوست من، امیدوارم با خواندن این نامه، نه بر خود بنازی و نه بر من بتازی و امیدوارم به خاطر تقلید از ادبیات نگارشی خودت از من دلخور نشوی!
میدانی که بسیار دوستت دارم و رفاقتم با تو بسی عمیق و وثیق است که این یادگار عهد عتیق است. رفاقتم با تو آنقدر نزدیک است که لبهایم بیاختیار به یادت میخندد و چشمهایم در فراقت میگرید.
دوست عزیزم، خوب میدانی که با تو همیشه همراهم و بی تو، نوایی پر از آهم، ازاینرو، گاهی دلم برایت میلرزد آگاهی نیز هفترنگِ نیرنگهایم در هوایت رنگ میبازد تا رنگ باورم با نگاهت بالوپر بگیرد و در هوای یکرنگیات به پرواز درآید!
میدانی که بعضی وقتها به صبوریهایت غبطه میخورم و تلاش و مهربانیات را در کوچهها داد میزنم. گاهی نیز در خوابِ تو اشک غم میبارم و گاهی هم با ملودی خوبیهایت برای خودم شعر لالایی میسرایم...
دوست عزیز، من با تواَم و همراه تواَم و دوستدار تو. سالها در خوشیها و ناخوشیها کنارت بودم و بازهم خواهم بود. در این سالها گفتارت را بسیار شنیدهام، رفتارت را بسیار دیدهام و اخلاقت را مکرر چشیدهام. هر بار، به کارهای شایستهات آفرین گفتهام و برایت هورا کشیدهام. جویندگیات رشکبرانگیز است و پویندگیات تحسینبرانگیز. از اینکه میبینم دوشت را برای کشیدن بار مشکلات عادت دادهای به خود میبالم و از اینکه به سختیها روی خوشنشان میدهی خوشحالم اما... و اما... و اما...
...دوست من، هرچند تاکنون نَمایی از آزمودههایت را به یادگار نوشتهام و شَمایی از آموختههایت را بر صفحۀ خاطرات نگاشتهام. اما همچنان برایت هراسناکم و هنوز بیمناکم که مبادا در فصل سیاهِ ریا و در فصل تبهکاریها و طمعورزیها به درۀ سقوط بلغزی و به درد جانکاه هبوط گرفتار آیی. میترسم که در فصل تراکم انگارههای متعجبانه، آرزوهای شیرینم را در بازنگاری دوبارۀ خوبیهایت برباد دهیی و خاطره خوش شوخطبعیهایت را با توفان خشم و خیانت و خواهش از یادم بزدایی...
و حالا رفیق شفیق من، امروز دوست دارم به شیوۀ قدیمیها چند جمله نصیحت برایت بنگارم. امید است قطرهای از قَدَر مقدّر باشد و طبع لطیفت از آن مکدّر نشود. پس:
همواره حق نگر باش و بر صراط مستقیم، پایدار بمان. هیچگاه قبله را، قبلهنما را و قبیلۀ قبله را فراموش مکن. هرروز جرعهای از جام ادب بنوش و در کسب معرفت بکوش. مراقب غفلتها و کفران نعمتها باش، مراقب جهالتها و کسالتهایت باش و لحظهای برداشته هایت فریفته مشو... حریم حرمتها را حفظ کن و به همکیشانت عشق بورز. با واژههای طعن و تحقیر، دیگران را میازار، از نگاشتن یادداشتها و برداشتهای اغواگرانه بپرهیز، از ویروس کبر و کینه و کدورت حذر کن، در کارهایت بر کوه اخلاص تکیه بزن و همواره با عصای سفیدِ بصیرت قدم بردار... بدان که راه رسیدن به مقصد همیشه ایمن نیست و جادۀ سعادت و عاقبتبهخیری خالی از اهریمن نیست، بدان که راه رستگاری آدمیان گاه باریک و تاریک و گاه شلوغ و پرترافیک است...
دوست عزیز، میدانم و میدانی که همنسلیهای من و تو با زبان نصیحت بیگانهاند. اما مطمئنم که تو از اندرزهای کلیشهای نمیرنجی و از نصیحتهای دستوری آزردهخاطر نمیشوی. پس به امید پذیرش این سیاهه، بدرود و خدانگهدار...
قرار بعدی ما، مقابل سینما سپیده، نزدیک بهشت زندگان؛ همانجا که کسی با سبدی از سیادت منتظر ماست!
صلیالله عَلیکَ یا اباعَبدالله
پردۀ اول- در کلاسهای تخصصی مکالمه، استاد زبان ما مرد به ظاهر متدیّن و متشرّعی نبود. بلکه مردی جنتلمن، اطوکشیده، ادکلنزده، شیکپوش، آستین کوتاه و کراواتی بود. اما در وجدان کاری و رعایت حقالناس از بعضی هیأتیها و خراباتیهای پر نام و نشان امروزی جلوتر بود.
مثلاً محال بود کلاسهایش را با دقیقه ای تأخیر شروع کند! تمام وقت کلاس را به آموزش اختصاص میداد. از مباحث خارج از درس پرهیز میکرد. حتی به زبان آموزان هم اجازه نمیداد با طرح سئوالات خارج از موضوع، وقت کلاس را تلف کنند.
اهل متلکگویی و تیکه انداختن نبود. شوخیهای بی مزه نمیکرد. حرفهای جلف نمیزد، در انتقال مطلب، نوعاً از الفاظی استفاده میکرد که با عفتِ زنانه و حیای مردانه منافات نداشته باشد. هرگز نگاه طولانی به خانمهای کلاس نداشت. مثالهای درسیاش عموماً آموزنده، همراه با نکته های مثبت تاریخی و مبتنی بر سبک زندگی ایرانی بود. گاهی هم به مناسبتهای روز، سخن پیشوایان دین و مفاخر علمیِ مشرق زمین را چاشنی مثالهای درسیاش میکرد.
در تعلیم و تعلّم بسیار جدی و بی رودرواسی بود. مخصوصاً در برخورد با بچههای مذهبی کلاس، مو را از ماست میکشید. به حدی که بعضیها تصور میکردند رفتارش با حزب اللهیها از روی عناد و خصومت است. آن قدر جدی و سفارش ناپذیر بود که هیچ کس -چه خانم، چه آقا- جرأت نداشت ذرهای از او توقع ارفاق داشته باشد!
مهمتر از همه اینکه ایشان در معانی لغات، گرامر و ادبیات زبان انگلیسی، انصافاً سرآمد بود. متون دشوار را مثل آب خوردن ترجمه میکرد. آن قدر به زبان انگلیسی مسلط بود که پا به پای گوینده بدون مکث ترجمه را بیرون میداد. مهارت و استادیاش حرف نداشت. آن طور که سایر اساتید آموزشگاه، نظر او را فصل الخطاب میدانستند...
پردۀ دوم- دهۀ اول محرم سالهای قبل از کرونا از ساعت 7 صبح در مسجد قبای تهران جلسۀ تفسیر قرآن تشکیل میشد. تفسیری از نوع عمیق و ریشهای که من بسیار دوستش داشتم و همه ساله پای ثابت آن بودم، روز پنجم بود که برحسب تصادف، این استاد جنتلمنِ سخت گیرِ بظاهر غیر مذهبی را دیدم که در جای مناسبی از مسجد برای استماع تفسیر قرآن نشسته بود. با زحمت جلو رفتم و داخل فشردگی جمعیت، نزدیک او نشستم تا بعد از مجلس، ایشان را ببینم!
خدا را شکر در طول آن دورۀ پرکار و پربار، شاگرد خوبی برای او بودم و از این بابت خجالت زدهاش نبودم. اما آن روز با دیدن ایشان، یک نکتۀ جدید آموختم که الیالابد در خاطرم باقی میماند. آن روز دریافتم که در مورد عقیده و ایمان هیچ مردی، نباید عجولانه قضاوت کرد! و نباید فقط به استناد ظاهر او نظر قطعی صادر کرد..
این شبها مراسم مرثیه خوانی و سینه زنی محمود کریمی (با سخنرانی آقای عالی) داخل پادگان 06 ارتش برگزار میشود که محلی است بسیار وسیع، تمیز، منظم، مرتب، با امکانات صوتی تصویری کافی، با زمانبندی دقیق، با کادر انتظامی و پذیرایی قوی و تجهیزات کامل آتشنشانی و اورژانس و... که برای ورود و خروج و نشستن جمعیت هیچ عسر و حرجی ایجاد نمیکند.
این مکان حداقل به اندازۀ مصلای تهران گنجایش جمعیت دارد و در منطقهای واقع شده که از خیابانهای متعدد قابل دسترسی و تردد است. ضمن اینکه خیابانهای اطراف این مراسم تا یک کیلومتر در 11 خیابان و اتوبان (11 کیلومتر) جا برای پارک وسایل نقلیه دارد. با این همه اگر کسی دیر بجنبد، مجبور است بعد از پارک خودرو حداقل 20 دقیقه پیادهروی کند تا به ورودی مراسم برسد. خانۀ ما، اما تا محل مراسم به صورت پیاده فقط 7 دقیقه فاصله است.
خب، اینها را نگفتم که مثلاً تبلیغ کرده باشم. اصولاً مراسم سیدالشهدا علیهالسلام نیاز به تبلیغ ندارد و معتقدم که سخنرانیها، مداحیها و هیئتها جوری هستند که مردم، خود به خود در مورد آنها اطلاعاتِ لازم را دارند و میدانند کجا و چه وقت باید در هیئت حاضر شوند. اما اینها را به این دلیل نوشتم که سه نکته را بگویم:
پینوشت:
اینکه دوساعت به اذان مغرب دربهای ورود مراسم باز شود و موج جمعیت حداقل تا 4 ساعت مثل سیل وارد مراسم شوند، یک پدیدۀ ساده نیست. اینکه هجوم شتابان جوونهایی را ببینی که دوساعت قبل از مراسم تلاش میکنند خود را به داخل هیئت برسانند تا درکانون شور و شعور مراسم بر سر و سینه بزنند، یک رفتار معمولی نیست. اینکه جمعیت فشردۀ مسافران مترو، قریب دو ساعت هر 5 دقیقه یک بار از دو مسیر در ایستگاه حسینآباد پباده شوند و با عجله راهی هیئت شوند، بسیار دیدنیست. اینکه شبیه پیاده روی اربعین، سیل جمعیت خانوادگی را از 5 مسیر به سمت هیئت در حرکت ببینی که سر از پا نمیشناسند؛ اینکه صحنۀ حرکت پرشتاب نوعروسان جوان و مادران نوزاد در آغوش را به سمت یک مراسم چندساعته، شاهد باشی، این روزها خیلی معنیدار است. این که سیل دخترکان محجبۀ جوان و نوجوان را به همراه خانوادههایشان ببینی که مشتاقانه به سمت هیئت رهسپارند و اینکه جمعیت سیلآسای هیئت را ببینی که تا پایان مراسم، با انگیزه و سرمست از عشق حسین میدرخشند، بسیار حماسی و شوق انگیز است.
اینها همه نشان از این دارد که به رغم دسیسۀ بدخواهان و به رغم گستاخی عدهای بی غیرت و هرزهگرد، آتش محبت آل رسول و شعلههای عشق به طهارت و شهادت، همچنان در جامعه شعلهور است و ریشهٔ جریانات ضد دین را با هوشمندی و استقامت از بین خواهد برد...
+ از انعکاس بعضی جلوههای ویژه و حیرتانگیز این مراسم به خاطر رعایت اختصار و قلم ناتوانم صرفنظر کردم. امیدوارم دیگران بتوانند این قصور را جبران کنند...
به رسم هرساله، سه روز مراسم سوگواری محرم سهم خانهٔ کوچک ماست. امسال هم توفیق داشتیم سه روز اول هفته، زیر پرچم عشق اباعبدالله، کلبه محقرمان را به ذکر یا حسین معطر کنیم.
قسم به معنی «لایمکن الفرار از عشق»
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر
پ.ن: در مراسم ویژه بانوان، معمولاً صفر تا صد برنامهریزی و خدمتگزاری بر عهدهٔ همسربانوی گرام است. بنده فقط به عنوان تدارکاتچی و وردست آشپزباشی محترم به یاد همهٔ خوبان و عزیزان وبلاگی بودم.
میخواهم در خلوت خلوص خانهام، دریچهای رو به کربلا بگشایم و آه نگاهم را در آسمان تیرگیها، تا آن سوی مرزهای حماسه وعشق، امتداد دهم.
میخواهم قدم بر ساحل حادثههای داغِ فرات بگذارم و بند بندِ دلِ دربندم را با شرارۀ عشق عشیرههای عاشورایی بگشایم.
میخواهم دستهای نیازم را بر خاک تفتیدۀ کربلا بسایم و خاک سرخش را بر سر سودا زدۀ خویش بیفشانم! و جرعههای اجابت را از جامِ سقایتِ علمدارِ عشق، به تمنّا بنوشم....
میخواهم بپا خیزم و راهم را از کوفیان سست پیمان جدا سازم و در مسیر خون و خطر با خولیان زمان در آویزم و عشق را تا دروازههای ناگشودۀ عطش به تماشا بایستم..
میخواهم تیغ نفرینم را به سمت کوفیان دین فروش و شامیان خون آشام روانه سازم و دعای مدامم را بر اندام منادای کلام بنشانم و به نشانۀ تسلیم، پیمان پایداری و طاعتم را برآستان قدسی اباعبدالله الحسین علیه السلام با مُهر مِهر او به آخر برسانم...
میخواهم شعر شعورم را با نوای جانبخش شور بیامیزم و با حنجرۀ زخمی از خنجر بیداد، فریاد برآورم:
یا ابا عبدالله
اِنّی سِلمُّ لِمَن سالَمَکُم و حَربُ لِمَن حارَبَکُم اِلی یَوم القیامَه...
ولیدبن عُقبه فرماندار مدینه بود. یزید او را موظف کرد تا از حسین بن علی علیهالسلام بیعت بگیرد و... اما، امام در جواب ولید فرمود: انّا اهل بیت النُبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة و بنا فتحالله و بنا ختم الله و یزید رجلًُ فاسق، شاربُ الخَمر، قاتل النَفس المُحرّمة، مُعلنًُ بالفِسق و «مِثْلِی لَا یُبَایِعُ مِثْلَهُ»
ما خاندان نبوت و معدن رسالتیم، ما مکان آمد و شد فرشتگانیم. اسلام به واسطۀ ما آغاز شد و به دست ما به انجام میرسد. اما، یزید فاسق و شرابخوار است، قاتل انسانهای محترم است. آشکارا فسق و فجور میکند و حد و مرز الهی را میشکند، و «کسی مثل من با کسی مثل یزید بیعت نمیکند»
امام میتوانست در پاسخ به ولید بفرماید: من با یزید بیعت نمیکنم، اما فرمود: «شخصیتی مثل من، با کسی مثل یزید بیعت نمیکند!»
این پاسخ کلیدی، همان رمز و راز مبارزات شیعه است که مسیر جهاد و مقاومت را علیه جباران و ستم پیشگانِ زمان، گشوده است.
امام با این پاسخ، خط مبارزه با ظلم را ترسیم فرمود. تا چراغی باشد فرا راه بشریت، برای همۀ فصلها و نسلهای تاریخ.
یعنی هر کس که پیرو حسین است؛ با کسی که خوی یزیدی دارد، دست دوستی و بیعت نمیدهد.
یعنی، نه فقط حسین فاطمه، که هر که مثل اوست، ننگ ذلت را نمیپذیرد.
یعنی هرکس میخواهد آزاده باشد، باید لباس رزم بپوشد و آمادۀ ستیز باشد. باید بر ظالمان و شرابخوارگانی چون یزید بشورد و با آنها بجنگد.